سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

ورود دخترم

به نام آفریننده انسان سلام دخترم خوبی نفسم روز پنج شنبه ساعت ۸ احساس کردم جانی دوباره گرفتم،احساس کردم تمام دلتنگیهام مرا رها کردند. من فدای اون چهره مهربانت بشم که وقتی دیدمت با تمام وجودم دوست داشتم فریاد بزنم اولش  کمی غریبی کردی ولی بعدش به من اجازه دادی بودنت را احساس کنم ای جان بعضی وقتها می ترسم احساسم را بیان کنم .ترس از اینکه نتوانم بزرگی و زیبایی احساسم را آنچه که هست بیان کنم. بزرگ شدی دخترم و کمی هم لاغر توی این چند روز کلی با هم بازی کردیم و من استخر توپ شما را آماده کردم و شما هم بازی کردن درون استخر توپ را دوست داری هنوز توی راه رفتن تنبلی می کنی. برای ایست...
29 آبان 1390

دلتنگی بابا ( 5 )

به نام خداوند مهر و زیبایی سلام به روی ماه دخترم خوبی بابا روز سه شنبه مامان از تهران برگشت و من بی صبرانه در انتظار خبرهای جدید بودم مامان با کوله باری از عکس و فیلم از شما برگشته بود. ای جان چه خانم شدی دخترم یعنی خانم بودی خانم تر شدی. چقدر تغییر کردی نفسم قدت بلند تر شده ، چهره نازت ،نازتر شده تا فیلم شما رو دیدم بزرگ شدنت را با تمام وجودم احساس کردم خدا رو شکر به مامان هم در کنار تو  خوش گذشته بود و مرتب از شیرین کاریهات می گفت قرار شد که توی این هفته با مامان هاجر برگردید و قدم به روی چشم و جان بابا بگذاری تصمیم گرفتم تا زمانی که برنگردی دیگه چیزی توی وبلاگت ننویسم . شب...
20 آبان 1390

دلتنگی بابا ( 4 )

به نام بخشنده زیبایی سلام بانوی مهرماه من خوبی دخترم خوشحالم که خوبی بابا ولی بابا حالش اصلا خوب نیست و از دلتنگیهای درونش شکست سختی خورده و در انتظار حس کردن محبت تو  ثانیهای نبودنت را را سپری می کند بلکه دستان مهربانت مرحمی بر زخمهای دلش باشد سوفیا تازگیها بابا خیلی حسود شده به هر کسی که تو رو می بینه حسودی می کنه به کسی که صبح وقتی بیدار می شی اون خنده زیبایت ر ا نثارش می کنی حسودی می کنه به کسی که هر زمان اراده کنه تو رو در آغوش خود می گیرد و ترانه لالایی را سر می دهد دیگه زدم به سیم آخر بابا حتی به مامان مینا هم حسودی می کنم مامان مینا دو روز پیش اومد تهران پیشت و ال...
19 آبان 1390

دلتنگی بابا ( 3 )

  به نام خدا سلام دخترم روزهای نبودنت عجب مرا کلافه کرده روز پنج شنبه پای مامان رو عمل کردند و خدا رو شکر الان حالش  خوبه دو روز پیش وقتی با مامان هاجر تماس گرفتم احساس کردم صداش مثل همیشه نیست دلم لرزید مامان هاجر رو قسم دادم که چرا صداش اینجوری بی حاله و گفت که شما چند روز پیش سرما خوردگی و تب  داشتی ولی خدا رو شکر الان بیماریت از بین رفته .................... وقتی فهمیدم مریض بودی تمام وجودم شکست بابا می دونم مریضی سراغ تمام بچه ها میاد ولی درد من از این بود که کنارت نبودم کنارت نبودم که با هر ناله ای که می کردی کنارت بی صدا ناله کنم کنارت نبودم...
2 آبان 1390
1